پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره
عروسی  بابا و مامانعروسی بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
مامان سحر مامان سحر ، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره
بابا آرشبابا آرش، تا این لحظه: 38 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره
عقد بابا و مامانعقد بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
ساخت وب سایت پرهامساخت وب سایت پرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پرهام دنیای سحر و آرش

پرهام دنیای منی

فصل برگهاي رقصان نارنجي و زرد .....پائيز

پاييز يك شعر است يك شعر بي‌مانند زيباتر و بهتر از آنچه مي‌خوانند . پاييز، تصويري رؤيايي و زيباست مانند افسون است مانند يك رؤياست سحر نگاه او جادوي ايام است افسونگر شهر است با اين‌كه آرام است او ورد مي‌خواند در باغ‌هاي زرد مي‌آيد از سمتش موج هواي سرد با برگ مي‌رقصد با باد مي‌خندد در بازي‌اش با برگ او چشم مي‌بندد تا مي‌شود پنهان برگ از نگاه او، پاييز مي‌گردد دنبال او، هر سو هرچند در بازي هر سال، بازنده‌ست بسيار خوشحال است روي لبش خنده‌ست من دوست مي‌دارم آوازهايش را هنگام تنهايي لحن صدايش را مانند يك كودك خوب و دل ...
31 شهريور 1393

روز تلخ

سلام ماماني چند روز ديگه شما ميشي 18 ماه و واكسنت بايد بريم بزنيم ..   خيلي استر س دارم واسه اين واكسن چون ميگن خيلي درد و سه روزم بچه نمي تونه راه بره نمي دونم انشاله به خوبي و خوشي تموم شه . عزيز مامان ديروز بدترين روز زندگيم بوده  ، ديروز با بابايي رفتيم فروشگاه واسه خريد چرخ خريد ورداشتيم و كل خريد كرديم تو هم نشونديم تو چرخ تو هم از چرخ  خوشت اومده بود مشغول بازي كردن تو چرخ بودي همش مي خنديدي و خوش بودي عزيز دل مامان بعد از كلي خريد همين كه اومديم  كل وسايل تو چرخ ورداشتيم خالي كرديم و شما رو  چرخ گذاشته ايم گفتم كه تو چرخ بموني تا من حساب كنم بابايي در حال جمع كردن وسيله بود تو يه ...
29 شهريور 1393

روزهاي آخر17 ماهگي

سلام ماماني الان اين مطلبو كه مي نويسم شما آخرهاي 17 ماهگيت جيگر ماماني انقد بامزه و شيرين شدي كه نگو . از رقصيدنت بگو تا شيطنتهات خيلي باحالي عشق مامان .خيلي با بابات جورتر تا با من چون بابايت مي برتت حموم يه ساعت باهات بازي مي كنه وبعدشم تو خونه دو تا پاهاتو مي گيره و آويزونت مي كنه تو هم اصلا نمي ترسي و خوشت مي آد و يه وقتاي بابا نشسته نق مي زني و پاهاشو مي گيري كه منو اويزون كن. شاد باشي و سلامت .بوسسسسسسسسسسس مكعباتو خيلي دوست داري اينم عكسي كه مكعباتو بردي زير مبل داري باهاشون بازي ميكني اين صندلي ناهار خوري كه گذاشتم اونجا بخاطر اينه كه جنابعالي شيشه ميز عسلي ورداشتي شيكوندي منم به خاطر اينكه نري سراغ كنسول و جاشمعي و نشكونيشو...
22 شهريور 1393

سفر شمال

سلام ماماني چهارشنبه 93/6/5 با باباي رفتيم شمال اولش رفتيم قائمشهر اونجا هواش خيلي خيلي گرم بود يه شب  اونجا مونديم فرداش رفتيم الاشت براي چهلم عمو هاشم الاشت هوا خيلي خنك بود . فرداش يعني جمعه برگشتيم تهران صبحش رفتيم سنگ پل كه يه رودخونه و آبشار كوچولوي داشت كه خيلي خوشگل بود تو هم نزديك رودخونه خوابت برد ولي بيدارت كردم تو هم آبو ديدي ذوق كردي ولي اولش تعجبي كرده بودي ولي بعدش خيلي خيلي خوشت اومده بود و به زور از اونجا در رفتيم و آخرشم لج كرده بودي كه بموني ولي كم كم اونجا داشت شلوغ مي شد و ماهم زود برگشتيم ان شاله سري بعد مي برمت جاي خوشگلتر .اينم عكسات: اين خونه مامان بزرگ بابايي كه اون شبي  اش دوغ پخته بودن اونم روي ذ...
8 شهريور 1393

17 ماهگي پرهام

سلام ماماني 17 ماهگيت مبارك ان شااله صد و بيست سال زنده و سالم باشي پسرم ماشاله داره بزرگ ميشه كارهاي جديدي ياد گرفته بدنبالش شيطونيشم چندبرابر شده لجبازم خيلي شدي به هر بهونه اي گريه مي كني . بهت ميگم پرهام بريم ددر كيفم ور ميداري مياري به من و هي مي گي بريم و يا تلفن زنگ مي خوره مي خندي مي دوي ورميداري مي دي به من . ماماني ديشب در حالي كه خسته بودم واست كيك پختم و سالاد اولويه درست كردم . به خاطر 17 ماهگي عشقم . يه سري عكس هست واست مي ذارم . اينم كيك كه واست پختم . اينم رادمهر جون و پرهام جون كه با هم رفتند ددر. ...
3 شهريور 1393
1